جدول جو
جدول جو

معنی شاه دژ - جستجوی لغت در جدول جو

شاه دژ
(دِ)
نام قلعه ای به مازندران. رابینو نویسد: استندار جلال الدوله اسکندر در 21 ذی الحجه 746 هجری قمری اطراف شهررویان (کجور) را بارو کشید و در آن ناحیه قلعۀ شاه دژ را که خود در آنجا منزل داشت بنا نمود. (سفرنامۀ رابینو ص 30 بخش انگلیسی و ص 54 ترجمه فارسی)
قلعه ای که در سال 360 هجری قمری به دست نصر بن حسن بن فیروزان دیلمی در کوه شهریار بنا گردید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهیده
تصویر شاهیده
(دخترانه و پسرانه)
پارسا، پرهیزکار، نیکوکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
(دخترانه و پسرانه)
شاینده، نیکوکار، صالح، لقب بهرام پسر هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
(پسرانه)
شهپر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاه بو
تصویر شاه بو
عنبر، مشک، برای مثال بی قیمت است شکّر از آن دو لبان اوی / کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی (رودکی - ۵۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
شاه بال، بزرگ ترین پر بال پرندگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه فش
تصویر شاه فش
شاه وش، شاه مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهیده
تصویر شاهیده
نیکوکار، پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه وش
تصویر شاه وش
شاه مانند
فرهنگ فارسی عمید
اندازۀ امتداد دو دست درحالی که دست ها را به طور افقی از هم بگشایند، ارش، رش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهیدن
تصویر شاهیدن
پادشاهی کردن، سروری کردن، پارسایی کردن، نیکوکار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه دخت
تصویر شاه دخت
شاه دختر، دختر شاه، شاهزاده خانم
فرهنگ فارسی عمید
(پُ)
دهی از دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران. دارای 225 تن سکنه. آب آن از رود خانه گچ سر وچشمه. محصول آن غلات و لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مخفف شاه ارش است یعنی ارش بزرگ و آن مقداری است از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند و آن را بعربی باع و بترکی قولاج گویند، و آن بمقدار پنج ارش کوچک باشد و ارش کوچک از سر انگشت میانین دست است تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است. و شاه رش را به این اعتبار پنج ارش میگویند. (برهان قاطع). یعنی پنج رش، چه پنج را شاه گویند. (شرفنامۀ منیری). پنج ارش را گویند. (فرهنگ جهانگیری). واحد طول، و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ. آنگاه که دستها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است:
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش.
فردوسی.
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش.
فردوسی.
ز بن تا سر تیغ بالای او
چو صد شاه رش کرد پهنای او.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لقبی است که شعرای مصیبت سرای، حسین بن علی را دهند، لقبی که پیغامبر را دهند، لقبی که علی علیه السلام را دهند. (یادداشت مؤلف). شاه مردان. شاه نجف. شاه دلدل سوار، شاه زنبوران. امیر نحل. (مجموعۀ مترادفات ص 250)
لغت نامه دهخدا
(هَْ وَ)
مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت، چون شاه، هر چیز لایق شاه، (فرهنگ نظام)، هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از سروری)، بر هر چیز مرغوب و ممتاز در نوع خود اطلاق شود:
می گسار اندر تگوگ شاهوار
خور بشادی روزگاری نوبهار،
رودکی،
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آوازش از چاهسار،
فردوسی،
بیاراست لشکرگه شاهوار
به قلب اندرون تیغ زن صد هزار،
فردوسی،
بهر بدره ای در ده و دو هزار
پراکنده دینار بود بد شاهوار،
فردوسی،
یکی خانه ای دید نو شاهوار
ز زر و گهر بوم و بامش نگار،
اسدی،
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار،
سوزنی،
چو شعر من شرف استماع سلطان یافت
شدم توانگر از انعام شاهوار ملک،
مختاری (از جهانگیری)،
تا دیرها نیارد چرخ زمردین
از کان روزگار چو من لعل شاهوار،
کلامی (از جهانگیری)،
- جامۀ شاهوار، جامۀ شاهانه، جامۀ ممتاز در نوع خود:
پس آن جامۀ شاهوار آورید
بدان سرو سیمین فرو گسترید،
فرالاوی،
بیاورد آن جامۀ شاهوار
گرفتش چو فرزند اندر کنار،
فردوسی،
بفرمود آن تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامۀ شاهوار،
فردوسی،
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامۀ شاهوار،
فردوسی،
- جشن شاهوار، جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه، (از آنندراج) :
دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار،
میرمعزی (ازآنندراج)،
- درّ شاهوار، دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند، بتازیش ’در یتیم’ نامند، (شرفنامۀ منیری)، مروارید بی همتا که آن را در یتیم گویند، (ناظم الاطباء) :
آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی
و آن دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار،
منوچهری،
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار،
منوچهری،
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا،
ناصرخسرو،
دری شاهوار از صدف رحم بمهبط ظهور آمد، (سندبادنامه ص 42)،
زین واسطه خاک بد گهر را
کان در شاهوار بیند،
نظامی،
... بدانکه هر جا گل است خار است ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است، (گلستان سعدی)،
می خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار،
حافظ،
، نوعی از مرواریداست که سفید و صافی و براق و آبدار است و آن را به اعتبار مختلف در خوشاب و نجمی و عیون نیز گویند، (جواهرنامه)، قسمی مروارید، (الجماهر فی معرفه الجواهرص 156)،
- لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی، اشرف اقسام مروارید، (از الجماهر بیرونی ص 127)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دزدی که در فن دزدی از طایفۀ دزدان ممتاز باشد. (از بهار عجم) (از آنندراج) :
شاه بیتی ز من حریفی برد
روشنم شد که شاه دزدی هست.
محسن تأثیر (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شاه وش. شاه مانند. نظیر شاه در بلندی و مقام. همچون شاه. همانند شاه:
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال.
فردوسی.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش.
فردوسی.
بدو گفت ساقی ایا شاه فش
چه داری همی جام زرین بکش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میوه ای است ریز و بامغز که مردم آن را می خورند. قسم کوچک بن یعنی، حبه الخضرا باشد. (مخزن الادویه در کلمه حبه الخضراء). رجوع به حبه الخضراء شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دارای جاه و جلال شاهانه:
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبددل و شاه فر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قشیریه، از صحابیات و زنی شاعر و فصیح بود. گویند پس از رحلت رسول اکرم حسنین را با خود برداشت و در کوچه های مدینه گردش می کرد و می گریست و چون بدر خانه فاطمه (ع) رسید، این بیت را انشا کرد:
یا دارفاطمه المعمور ساحتها
هیجت لی حزناً حییت من دار.
(از ریحانه الادب ج 6 ص 221).
و نیز رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 48 و تذکره الخواتین ص 41 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1035 شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به شاه بوی شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مخفف آن شهپر و بیشتر مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). چند پر بزرگ بر بال مرغ که پرواز با آنها انجام میگیرد. (فرهنگ نظام). پرهای بلند بال پرندگان که بر طبقات هوا هنگام پرواز تکیه کند و عمل پریدن را میسور سازد:
از سر تیغش که هست شیر چو پرمگس
کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
بنابروایت حافظ ابرو مؤلف ذیل جامع التواریخ در سال 706 هجری قمری که الجایتو بطرف گیلان و لاهیجان رهسپار گردید این شخص ظاهراً حاکم لاهیجان بود و در برابر الجایتو سر اطاعت فرود آورد، (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ أبرو ص 15)
لغت نامه دهخدا
جویندۀ شاه، که شاه جوید، خواستارو طلبکار شاه، خواهنده و پژوهندۀ شاه:
همه سندلی پیش اوی آمدند
پر از خون دل و شاهجوی آمدند،
فردوسی،
،
که شاه او را بجوید، و رجوع به شاه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام یکی ازایستگاههای راه آهن تهران به اهواز است، این ایستگاه در دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع و مسافت آن تا تهران 775 هزار گز است. ساکنین آن اغلب کارمندان راه آهن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). نام ایستگاه شمارۀ 48 راه آهن جنوب است که قلعه سحر نامیده میشد. (لغات مصوب فرهنگستان ایران)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 287 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قلعۀ شاهدژ، نام قلعه ای بوده است بالای کوهی بحدود اصفهان و معقل ابن عطاش رهبر اسماعیلیان در آنجا بوده. قزوینی نویسد این قلعه را سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان در سال 500 هجری قمری بنا نموده است. (آثار البلاد قزوینی) (لسترنج ص 226). یاقوت می نویسد: این قلعه را سلطان ملکشاه بنا نمود و ذکر قلعه در حوادث سال 500 هجری قمری ذکرشده است. و در اخبارالدوله السلجوقیه ص 79 چنین آمده است: سلطان محمد قلعۀ شاهد را که در حدود اصفهان واقع است با شمشیر فتح نمود. و با مراجعه به تاریخ ابن الاثیر در حوادث سال 500، میخوانیم که این قلعه بدست ملکشاه بنا گردیده و سلطان محمد آن را از چنگ اسماعیلیان بیرون آورده است. و از اینجا معلوم میشود که بانی قلعه سلطان ملکشاه سلجوقی بوده است و فاتح آن پسر او سلطان محمد غیاث الدین ابوشجاع محمد بن ملکشاه (498- 511 هجری قمری). و گویا مؤلف آثار البلاد و در نتیجه لسترنج در این مورد میان عمل پدر و پسر خلطی کرده است. و سال فتح را سال بنا دانسته و فاتح را بانی گمان برده. و داستان قلعۀ مزبور در سلجوقنامه ص 40 و حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 504 مذکور است و در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ دبیرسیاقی، بخش اسماعیلیه ص 3 تا 38 چنین میخوانیم: شاهدز را بحدود اصفهان سلطان ملکشاه سلجوقی انشاء کرده بود. احمد بن عبدالملک عطاش مقدم و پیشوای باطنیان (اسماعیلیان) به اصفهان آنجا را بگرفت و سلاطین و امراء در کار او مضطر شدند و چون میان برکیارق و محمد، پسران ملکشاه سلجوقی نفاق و خلاف بود، او قلعه را به ذخایر و خزائن و اسلحه و امتعه معمور و آبادان ساخت و باره و بروج آن را مستحکم گردانید. سلطان محمد پس از استقرار و صافی شدن ملک قصد گشادن قلعه کرد و آن را محاصره نمود، چون کار بر محصوران تنگ شد بمسلمانی خود از ائمۀ دین فتوی خواستند و کار بمناظره کشید و مباحثه به انجامی نرسید. سلطان محمد حصار سخت تر کرد، اما زود دانست که بجنگ آنرا نتواند گشودن. حیلتی کرد، کبوتری در بغل نهاد و دست بر آنجا نهاد و سوگند (ان) گران یادکرد که: تا این جان در تن باقی باشد بعهد خود وفا نماید، و اگر محصوران قلعه تسلیم کنند بجای آن خانه وقلعه ای دیگر بدیشان دهد. چون محصوران به سوگند و عهد از قلعه فرود آمدند ایشان را فرمود که به الموت روید نزد سیدنا حسن صباح و قلعه را خراب کرد و احمد عطاش را بفضیحت تمام بر شتری بنشاندند و گرد شهر برآوردند و بعاقبت پوست او برکندند و به کاه و گیاه آکندند و او هیچ آه نکرد. پسرش را نیز کشتند و سر هر دو ببغداد فرستادند. مدت اقامت او در قلعه 12 سال بود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نیکوکار و صالح. (فرهنگ سروری). شاهنده. (شرفنامۀ منیری). بمعنی شاهنده است که متقی و پرهیزگار و صالح و نیکوکردار باشد. (برهان قاطع). رجوع به شاهندن و شاهنده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاد دل
تصویر شاد دل
خوش طبع و خوشحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه پر
تصویر شاه پر
چند پر بزرگ که بر بال مرغ که پرواز با آن انجام میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه دزد
تصویر شاه دزد
دزدی که در فن دزدی از طایفه دزدان ممتاز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
واحد طول و آن از سر انگشت میانین دست راست است تا سر انگشت میانین دست چپ آن گاه که دستها را از هم بگشاید و آن معادل 5 ارش کوچک است باع قئلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
متقی و پرهیزگار و صالح و نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه رش
تصویر شاه رش
((رَ))
شاه ارش. ارش، واحد طول و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ، آن گاه که دست ها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است، باع، قولاج
فرهنگ فارسی معین